ژان والژان برای پیدا کردن ماریوس به سنگر انقلابیون میرود و قبل از نجات دادن ماریوس زخمی بازرس ژاور را آزاد میکند . او ماریوس زخمی را به خانه پدربزرگش میرساند و زمانیکه نزد ژاور میرود متوجه میشود که ژاور او را آزاد کرده است . مراسم ازدواج کوزت و ماریوس انجام میشود و در نهایت نیز ژان والژان در حالیکه کوزت و همسرش مراقب اویند در بستر بیماری میمیرد ...
ژان وال ژان که یک محکوم میانسال است بعد از تحمل 19 سال حبس با اعمال شاقه تنها بخاطر دزدیدن یک قرص نان از زندان آزاد می شود و شب را در خانه کشیشی مهربان می گذراند . لطف و مهربانی کشیش باعث تغییر روحیه ژان شده و او تصمیم میگیرد از آن پس به عنوان انسانی نیک زندگی کند ...
کوزت در صومعه بزرگ میشود در حالیکه ژان والژان نیز در آنجا بعنوان باغبان کار میکند . کوزت از زندگی در آنجا راضی نیست و تمایل به دیدن دنیای بیرون و معاشرت با مردم عادی دارد . ژان در شهر خانه ای میگیرد و با کوزت به آن نقل مکان میکند اما با وجود این که کوزت را تحت تدابیر امنیتی شدید قرار میدهد کوزت با ماریوس آشنا میشود و به او علاقمند میشود . ژاور همچنان در تعقیب ژان والژان است و ملاقات با تناردیه که قصد کشتن ژان والژان رادارد این 3 را دوباره در یک مسیر قرار میدهد ... .
ژان که دوباره توسط ژاور دستگیر و زندانی شده بود از زندان میگریزد و کوزت را از تناردیه پس گرفته و به پاریس میرود . ژاور اما همچون همیشه او را تعقیب میکند . ژان به یک صومعه پناه میبرد و در آنجا به عنوان باغبان شروع به کار میکند ...
ژان در یک شهر کوچک شروع به کار و زندگی کرده و نامش را به مادلن تغییر میدهد. وبه دلیل کارهای نیکی که انجام داده به عنوان شهردار شهر برگزیده می شود و کارخانه ای دارد که به بیکاران در آنجا کار میدهد . فانتین زن جوانی که همسرش او را ترک کرده دخترش را به خانواده تناردیه میسپارد و در کارخانه مادلن شروع به کار میکند اما به دلیل دروغی که گفته از کارخانه اخراج میشود . در بستر مرگ ژان که احساس گناه میکند به فانتین قول میدهد تا از کوزت دختر کوچک فانتین مراقبت کند ...
ژان که از نقشه تناردیه برای سرقت از منزلش آگاه میشود شبانه به خانه ای دیگر نقل مکان میکند . ماریوس که از یافتن کوزت نا امید میشود به شورشیان میپیوندد تا در راه انقلاب بمیرد . درگیری بین پلیس و مردم بالا گرفته و ژاور در جستجوی ژان به میان شورشیان رفته است . ژان برای صحبت با ماریوس به سمت مکان شورش میرود در حالیکه کوزت را در خانه حبس کرده است ...
ژان والژان برای پیدا کردن ماریوس به سنگر انقلابیون میرود و قبل از نجات دادن ماریوس زخمی بازرس ژاور را آزاد میکند . او ماریوس زخمی را به خانه پدربزرگش میرساند و زمانیکه نزد ژاور میرود متوجه میشود که ژاور او را آزاد کرده است . مراسم ازدواج کوزت و ماریوس انجام میشود و در نهایت نیز ژان والژان در حالیکه کوزت و همسرش مراقب اویند در بستر بیماری میمیرد ...
ژان در یک شهر کوچک شروع به کار و زندگی کرده و نامش را به مادلن تغییر میدهد. وبه دلیل کارهای نیکی که انجام داده به عنوان شهردار شهر برگزیده می شود و کارخانه ای دارد که به بیکاران در آنجا کار میدهد . فانتین زن جوانی که همسرش او را ترک کرده دخترش را به خانواده تناردیه میسپارد و در کارخانه مادلن شروع به کار میکند اما به دلیل دروغی که گفته از کارخانه اخراج میشود . در بستر مرگ ژان که احساس گناه میکند به فانتین قول میدهد تا از کوزت دختر کوچک فانتین مراقبت کند ...