روزنامهنگاری به نام هانیس مارتینسون که همیشه خود را برای کشف حقیقت به خطر میاندازد تازه از زندان آزاد شده که پیامی عجیب از دختری به نام سونیا دریافت میکند که ادعا میکند دختر اوست و جان خودش و بچه اش در خطر است. او بلافاصله به زادگاهش بازمیگردد تا بفهمد آیا دختری به نام سونیا دارد یا خیر و چرا همسر سابقش این موضوع را از او پنهان کرده ...
هانیس به محض رسیدن به جزایر فارو زادگاهش با جسد بیجان سونیا روبرو میشود . بازرس کارلا مسئول پرونده میشود ولی از آنجاییکه سونیا در پیامش اشاره میکند که به پلیس اعتماد ندارد ، هانیس به تنهایی تحقیقات خود را آغاز میکند ...
کارلا در بررسی شواهد به پیام هایی میرسد که پسرش را با سونیا مرتبط میکنند . او که شرایط بد روحی پسرش را میبیند شواهد را تا جاییکه میتواند از گوشی سونیا پاک میکند . هانیس شواهد به جا مانده از سونیا را بررسی میکند و همه سرنخ ها او را به ثروتمندترین مرد منطقه میرساند.
کارلا در یک کنفرانس مطبوعاتی اعلام میکند که مرگ سونیا یک حادثه دردناک بوده که کسی در آن مقصر نیست . هانیس کم کم میفهمد که چرا سونیا به پلیس مشکوک بوده.
جنی دوست صمیمی سونیا در راه تحقیقات به هانیس کمک میکند. آنها متوجه میشوند که معده سونیا پر از آب شیرین است و این فرضیه غرق شدن در دریا را منتفی میکند . هانیس به راگنار مشکوک است اما مدرکی برای اثبات ارتباط او به قتل سونیا ندارد .
هانیس پسر کارلا و پسر راگنار را با قتل دخترش مرتبط میداند و گونار پسر کارلا را میدزدد تا از او اعتراف بگیرد . در نهایت پسر راگنار به قتل سونیا اعتراف میکند و او و گونار دستگیر میشوند .