اوترد سالهاست که همراه پسر بزرگ ادوارد است و او را آموزش می دهد ودر خفا نگران است که بریدا برای انتقام باز گردد بریدا با مردان خشمگین خود به یورک حمله می برد .او پسر اوترد را زخمی کرده وحالا دنبال استیورا دختر اوترد است...
بریدا هنوز منتظر است تا استیوا دختر اوترد خود را تسلیم کند او زیکتریگر را آزاد می کند تا برود و با اوترد بازگردد و همسرش را نجات دهد اوترد بسیار عصبانیست که اتلفلد به او سپاهی برای نجات دخترش نمی دهد اما خبر ندارد که اتلفد به شدت بیمار است.
اوترد به همراه افرادی کمی که دارد به سوی دخترش می رود او در بین راه با زیکتریگر روبرو می شود آنها از راه فاضلاب وارد شهر می شوند و با افراد بریدا می جنگند. دختر کوچک بریدا از بلندی پرت می شود و می میرد...
ادوارد که از حضور اتلهلم در مرسیا آزرده بود او را به بهانه فرستادن هدیه ای برای پادشاه اسکاتلند به آنجا می فرستد اما بعد از مدتی متوجه ملکه می شود و اتلسان را برای برگرداندن اتلهلم راهی می کند...
اوترد با بریدا مبارزه می کند اما نمی تواند او را بکشد در این بین بریدا توسط دختر اوترد به قتل می رسد کشیشی که نوه اتلهلم را به ببنبرگ می برد از نقشه اتلهلم و حمله اسکاتلند آگاه می شود و..
اوترد و همراهانش قرار است برخلاف تصمیم ادوارد عمل کرده است و به ببنبرگ حمله و ادوارد قصد دارد مانع آنها شود اما بعد از گفتگو با مادرش با لشکر خودش با اوترد همراه می شود..