ماکسیمیلیان که فکر میکند دختر مورد علاقه اش به قتل رسیده قصد خودکشی دارد اما ادموند او را متقاعد میکند تا کمی صبر کند و در نهایت زوج عاشق را به یکدیگر میرساند .. مرسدس که همسرش بعد از بی آعتبار شدن خودکشی میکند به جزیره ای کوچک میرود و در پایان ادموند دانتس که توانسته هویت خود را پس بگیرد نزد او میرود ...
ادموند دانتس که در حین مراحل انتقام باعث بی آبرو شدن همسر مرسدس میشود توسط پسر جوان مرسدس به دوئل دعوت میشود اما به خواهش مرسده قرار است که به پسر جوان شلیک نکند و اجازه دهد تا او ادموند را به قتل برساند اما پیش از دوئل پسر جوان نزد ادموند میرود و عذر خواهی میکند و به او خبر میدهد که مادرش تمام حقایق را برایش بازگو کرده ...
یکی از افرادی که ادموند میخواهد از او انتقام بگیرد قاضی ویلفور است .. دختر جوان ویلفور به مرد جوانی به نام ماکسیمیلیان که از افراد مورد علاقه ادموند است علاقه دارد اما پدر طماعش قصد دارد او را به مردی ثروتمند شوهر دهد .. ادموند ازدواج را بهم میزند و گرچه میخواهد از ویلفور انتقام بگیرد اما به دختر جوان او کمک میکند و او را از مرگ نجات میدهد ...
ادموند پیش از اینکه از کسانی که به او بد کرده اند انتقام بگیرد به سراغ مردی میرود که در گذشته رییس او بوده و تا دم مرگ در کنار پدر ادموند بوده و او را تنها نگذاشته است . مرد که صاحب یک کشتیرانی است دچار بحران مالی شده و در آستانه ورشکستگی قصد خودکشی دارد اما ادموند با لباس مبدل و در نقش یک بانکدار نزد او میرود و به او کمک میکند ...
ادموند پس از رسیدن به شهر خود از مرگ پدر و خیانت دو دوست نزدیکش مطلع میشود و میفهمد که نامزدش مرسده نیز با نزدیکترین دوستش ازدواج کرده .. او که گنج پنهان شده پیرمرد زندانی را در جزیره ای متروک به نام مونت کریستو پیدا کرده با نام کنت مونت کریستو خود را به جامعه معرفی میکند ...
با مرگ پیرمرد ادموند دانتس در کیسه حمل جسد به جای او میخوابد و به دریا انداخته میشود .. او بعد از نزدیک به 20 سال بالاخره آزاد میشود .. اما علاوه بر آزادی با استفاده از نقشه گنجی که پیرمرد به او داده به ثروتی افسانه ای میرسد . ثروتی که قرار است از آن برای انتقام از کسانی که او را ناجوانمردانه به زندان انداختند استفاده کند ...